برق و صنعت

ساخت وبلاگ

امکانات وب

بادست ازادش دستمال جیبیشو کشید رو صورتش تقلا کردم خودمو خلاص کنم اما عین کوه سنگین بود دلم درد گرفته بود و داشت اشکم در میومد ... بی خبر یه چک زد تو صورتم شکه شدم اصلا انتظارشو نداشتم هاکان _اینو زدم تا یادت باشه که ... یهو در باز شد نیوشا_ای وا خاک عالم ...سردار خواهرمو له کردین پاشید از روش ... ببین نفسش داره پس میره... سرهنگ_ هاکان چیکار میکنی ، ولش کن بیخیال پسر عمدی که این کارو نکرده بیا اینم شلوارت سه سوتهدتمیزه و اتو کشیده... با یه حرکت شلوار رو از دست سرهنگ گرفتو از روم بلند شد پوشیدش... هاکان_ این بارو میبخشمت اما وای به حالت اگه توماموریت اشتباه کنی... بیا بریم علی با سردار کار دارم .. سرهنگ _الان میایم بچه ها هنوزم کف ماشین بودم انگار تریلی از روم رد شده بود بغض گلوم داشت خفه ام میکرد اما غرورم اجازه نمیداد رهاش کنم ... دستی زیر بازومو گرفت نیوشا بود پاشو گلی ببین چطور دکوراسیونتو بهم زدی _گم شو نیو هر چی میکشم از توه نکبته ... نیوشا_ااا خودت گم شو به من چه ،خواستی ناحق منو بزنی خدا زدت حالام پاشو یکم مرتبت کنم از حال جیگر له شده درت بیارم و به یه جیگر خواستنی تبدیلت کنم . نای هیچ کاری رو نداشتم... همونطور که داشت قیافه داغونمو درست میکرد گفت _ولی خودمونیم ناتاشا از قصد زدی پس کله اش نه؟ _وقتی توی نفهم که خواهرمی اینو میگی چه انتظاری از اون بیشرف باید داشته باشم ؟ نیوشا یکتای ابرو شو داد بالا _تو همون خواهر روحانی با ادب منی که تا یه حرف چیز دار میگفتم دعوام میکرد ؟نه فکر نکنم ...تو کی هستی ؟یالا ، پیشته زود از جسم خواهرم برو بیرون تا جیزت نکردم ، اینا رو میگفت و با اداهای بامزه هی اروم میزد به بازوم .. بازم با کاراش لبخندو به لبم اورد نیوشا_ ای که این هاکان گور به گوریه غول پشنگ قربون خندهات بشه ، الهی دستش افلیج شه که دیگه نتونه تو صورت هیچ دختری بزنه ..الهی که باز عقده دختر داشتن مامانش سر باز کنه اینو بکنه عین دختر ببره تو خیابون ابروش بره.. تا اینو گفت قیافه هاکان با هیکل گندش که دامن پوشیده و کفش پاشنه دار و چارقد گل گلی اومد تو نظرم چنان قهقه ای زدم که نیوشا هم خنده اش گرفت نیوشا _ ای فدای خندهات ،نبینم دیگه اعصابتو واسه خاطر اون چلغوز خط خطی کنیا . داشتیم با صدا میخندیدم که در ماشین باز شد و هاکان با اون قیافه تخسش اومد داخل سرهنگم دنبالش ... با اخم نگاهی بهمون انداخت منم با نفرت صورتمو ازش برگردوندم ... چند دقیقه ای گذشت داشتیم جو ماشین سنگین بود داشتیم به محل نزدیک میشدیم سرهنگ_ بچه ها این گوشواره ها رو به گوشتون اویز کنید . نیوشا_ وای چه نازه اصله؟ سرهنگ با لبخند_نه بابا بدله ...میکروفون توش کار گذاشتیم . نیوشا_ اهان که اینطور ، بیا ناتاشا روتو کن اینبر تا اویز کنم برات... تا برگشتم سمت نیو نگاهم با نگاه مات و خیراش برخورد کرد اینبار خبری از خشم و عصبانیت تو چشمای زیتونیش نبود . واقعا شکم داشت به یقین مبدل میشد طرف روانی بود بابا،
برق و صنعت...
ما را در سایت برق و صنعت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fatemeh postihaaa16966 بازدید : 115 تاريخ : شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت: 15:00